شده بود. کورمال کنان در کمدش به دنبال تپانچه ای کهنه که از روزگار سرهنگ *بوئندیا* که کسی از آن استفاده نکرده بود، گشته بود، بی آن که چراغ روشن کند به سوی اتاق غذاخوری رفته بود. بیشتر به راهنمایی ترسی که در این بیست و هشت سال در او گسترش یافته بود تا به راهنمایی صدای قفل، توانسته بود که در ذهن خود نه تنها محل در بلکه دقیقا ارتفاع قفل را تعیین کند. سلاح را با دو دست گرفته بود و چشم ها را بسته بود و ماشه را کشیده بود. در تمام مدت عمرش این نخستین باری بود که گلوله شلیک می کرد. بلافاصله پس از شلیک، دیگر جز صدای ریزش باران بر شیروانی صدایی نشنیده بود. بعدا صدای برخورد کوتاه فلزوار بر کف پیاده رو و نوایی آهسته، آرام، اما از پا درآمده شنیده بود که زمزمه کنان گفته بود: «آه! مامان.»
مرد مرده ای که او را بامداد با صورت خرد و خاکشیر جلوی در خانه کوچک یافته بودند لباسی از فلانل با خط های رنگی به تن داشت و شلوارش را طنابی که به جای کمربند به کار می رفت، محکم نگه می داشت. کفشی هم به پا نداشت. در دهکده کسی او را نمی شناخت.
کشیش وقتی کار نوشتن را به پایان رساند نجواکنان گفت:
- پس اسم او کارلوس سنته نو بوده.
زن گفت:
- *سنته نو آئیالا*. او تنها پسر من بود.
کشیش دوباره به سوی گنجه رفت، در داخل گنجه دو کلید بزرگ زنگ زده از میخی آویخته بود. دختر بچه تصور کرد که اینها باید کلیدهای پطرس مقدس باشند. درست مثل مادرش که وقتی بچه بود
مرد مرده ای که او را بامداد با صورت خرد و خاکشیر جلوی در خانه کوچک یافته بودند لباسی از فلانل با خط های رنگی به تن داشت و شلوارش را طنابی که به جای کمربند به کار می رفت، محکم نگه می داشت. کفشی هم به پا نداشت. در دهکده کسی او را نمی شناخت.
کشیش وقتی کار نوشتن را به پایان رساند نجواکنان گفت:
- پس اسم او کارلوس سنته نو بوده.
زن گفت:
- *سنته نو آئیالا*. او تنها پسر من بود.
کشیش دوباره به سوی گنجه رفت، در داخل گنجه دو کلید بزرگ زنگ زده از میخی آویخته بود. دختر بچه تصور کرد که اینها باید کلیدهای پطرس مقدس باشند. درست مثل مادرش که وقتی بچه بود
Buendia<br />Ceneto Ayala