نام کتاب: تدفین مادربزرگ
زن، خاموش سر تکان داد. به آن سوی طارمی رفت، از اشکاف دفتری با جلد پلاستیکی، قلمدانی چوبی و یک دوات بیرون آورد و پشت میز نشست. مویی بر سر نداشت، ولی در عوض پشت دست هایش به حد وفور مودار بود. پرسید:
- قبر چه کسی را می خواهید ببینید؟
- قبر *کارلوس سنته نو*.
- کی؟
زن تکرار کرد:
- کارلوس سنته نو.
ظاهر کشیش نشان می داد که اسم این شخص را قبلا نشنیده است.
زن با همان لحن گفت:
- او دزدی است که هفته قبل در این جا کشته شده، من مادرش هستم.
کشیش او را برانداز کرد. زن با اطمینانی آرام به او خیره شد و کشیش احساس کرد که خودش دارد سرخ می شود. سر به زیر انداخت تا به نوشتن بپردازد. به تدریج که ورقه را پر می کرد از زن راجع به هویتش چیزهایی می پرسید. زن به صراحت، بدون تردید، مثل این که مشغول خواندن گفته هایش باشد، جواب می داد. کشیش به شدت عرق می کرد. دختر بچه بند کفش پای چپش را باز کرد، پاشنه اش را بیرون کشید و به پایه نیمکت تکیه داد، با پای راستش هم همین کار را کرد. ماجرا ساعت سه بعد از نیمه شب دوشنبه هفته قبل و چند پیاده رو آن طرف تر، شروع شده بود. *ربه کا*، بیوه تنهایی که در خانه ای پر از خرده ریز های تزیینی قدیمی زندگی می کرد، در میان سروصدای ریزش باران، تشخیص داده بود که می کوشند در ورودی را باز کنند. او بلند
Carlos Ceneto<br />Rebecca

صفحه 7 از 144