نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- قطار ساعت سه و نیم برمی گردد.
این جواب مختصر و محکمی بود. اما صدا آرامشی سرشار از زیروبم ها را در خود حفظ می کرد. صاحب خانه برای نخستین بار شروع به خنده کرد و گفت:
- خیلی خب.
وقتی در انتهای سالن دوباره بسته شد، مادر در کنار دخترش نشست. سالن کوچک، محقر، تمیز و مرتب بود. در آن سوی طارمی چوبی که اتاق را دو قسمت می کرد، میزی کاملا ساده با رومیزی ای از مشمع بود که رویش یک ماشین تحریر قدیمی در کنار یک گلدان گل قرار داشت. در پشت میز، بایگانی حوزه خدمت کشیش چیده شده بود. مشاهده می شد که آنجا دفتری است که در اختیار آدم مجردی قرار دارد.
در انتهای سالن باز شد و کشیش در حالی که شیشه های عینکش را با دستمالی پاک می کرد جلو آمد. وقتی عینک را به چشم می زد، انسان بلافاصله پی می برد که او برادر زنی است که در را باز کرده است.
کشیش پرسید:
- چه می خواهید؟
زن گفت:
- کلیدهای قبرستان را.
دختر بچه با گل ها روی زانوها، نشسته بود و پاهایش را در زیر نیمکت، چلیپاوار روی هم گذاشته بود. کشیش نگاهی به او انداخت و بعد متوجه زن شد و سپس از میان شبکه پنجره به آسمان درخشان و بی ابر نگاه کرد و گفت:
- با این گرما، می توانستید صبر کنید که آفتاب پایین برود.

صفحه 6 از 144