نام کتاب: تدفین مادربزرگ
زد. در داخل بادبزنی برقی صدا می کرد. هیچ صدای پایی شنیده نشد، فقط صدای آهسته و زیر دری، و بلافاصله بعد از آن، صدای محتاطی کاملا از نزدیکی در بلند شد که می گفت:
- شما کی هستید؟
زن کوشید که از گیشه نگاه کند و گفت:
- میخواهم آقای کشیش را ببینم.
کشیش خوابیده است.
زن اصرار کرد.
- کار فوری دارم.
صدایش آرام و قانع کننده بود.
در بدون سروصدا باز شد و زنی پا به سن گذاشته و خپل، پریده رنگ و با موهای بور تقریبا سفید، آشکار شد. چشم هایش از پشت شیشه های ضخیم عینک خیلی کوچک به نظر می رسیدند.
در را کاملا باز کرد و گفت:
- بیایید تو.
وارد سالنی شدند که از بوی گل ها اشباع بود. زن آنها را تا نیمکتی چوبی هدایت کرد و اشاره کرد که بنشینند. دخترک همین کار را کرد، اما مادرش غرق در تفکر و در حالی که با دو دست به کیفش چسبیده بود، ایستاده باقی ماند. به جز صدای بادبزن برقی هیچ صدایی شنیده نمی شد.
زن دوباره از در آخر سالن آشکار شد و با صدای آهسته گفت:
- او می گوید که شما می توانید ساعت سه بیایید. تازه پنج دقیقه است که دراز کشیده.
مادر گفت:

صفحه 5 از 144