نام کتاب: تدفین مادربزرگ
داد. برای یک لحظه تمامی دهکده در آن سه شنبه خیره کننده اوت از پشت شیشه درخشید. دخترک گل‌هایش را لای روزنامه خیس پیچید، کمی از پنجره دور شد و با نگاهی خیره به مادرش نگریست و مادر با نگاهی آرام به او جواب داد. قطار سوتش را قطع کرد، از سرعتش کاست، سپس بی حرکت ماند.
در ایستگاه کسی نبود. در آن سوی خیابان، در پیاده رویی که درخت های بادام بر آن سایه افکنده بودند، فقط سالن بیلیارد باز بود. روستا در گرما موج میزد. زن و دختر بچه از قطار پیاده شدند، از ایستگاه متروک که سنگ فرشش بر اثر رویش گیاه اندک اندک شکاف بر می داشت گذشتند و به پیاده روی غرق در سایه رفتند.
تقریبا ساعت دو بود. روستا، از پا در آمده براثر رخوت محیط، به خواب نیمروز رفته بود. مغازه ها، اداره ها، مدرسه روستایی، از ساعت یازده بسته بودند و کمی مانده به ساعت چهار و موقع مراجعت قطار باز می کردند. فقط هتل ایستگاه و کافه اش و سالن بیلیارد و دفتر پست واقع در حاشیه میدان بودند که تعطیل نکرده بودند. در خانه ها که تقریبا همه از روی نمونه کمپانی موز ساخته شده بودند، چفت های درها را بسته و کرکره ها را پایین کشیده بودند. هوا به قدری گرم بود که بعضی ساکنان روستا در حیاط ناهار می خوردند. عده ای دیگر صندلی ای در سایه درخت های بادام گذاشته بودند و خواب بعد از ناهار را در خیابان به سر می رساندند.
زن و دختر بچه همواره مترصد آن که در پناه درختان بادام باشند وارد روستا شدند، می کوشیدند خواب بعد از ناهار مردم آنجا را آشفته نکنند. مستقیما به اقامتگاه کشیش رفتند. زن با سرانگشت ضربه‌هایی آرام به شبکه گیشه نواخت. لحظه ای منتظر ماند و بعد ضربه ای دیگر

صفحه 4 از 144