نام کتاب: تدفین مادربزرگ
نیمی از یک پیراشکی ذرت، یک شیرینی خشک به او داد و از کیسه پلاستیکی همان چیزها را برای خودش هم بیرون کشید. هنگامی که مشغول خوردن بودند، قطار به کندی از یک پل فلزی گذشت و از دهکده‌ای مشابه روستاهای قبلی، هرچند که در آنها گروهی در میدان دیده می شدند، بدون توقف عبور کرد. در آن سوی دهکده، در دشتی که بر اثر خشکی زمین از هم شکافته بود، مزرعه ها پایان می گرفتند.
زن دست از خوردن برداشت و گفت:
- کفش هایت را به پا کن.
دختر بچه بیرون را نگاه کرد، فقط بیابان برهوت را دید که قطار بار دیگر در آن سرعت گرفته بود. دخترک بقیه شیرینی اش را در کیسه پلاستیکی گذاشت و به سرعت کفش‌هایش را به پا کرد. زن شانه‌ای به او داد و گفت:
- موهایت را شانه کن.
هنگامی که دخترک موهایش را شانه می کرد قطار سوت کشید. زن عرق گردنش را پاک کرد و چربی صورتش را با انگشتها گرفت. وقتی دختر بچه کار شانه کردن موهایش را به پایان رساند قطار از مقابل نخستین خانه های دهکده ای که بزرگتر ولی غم انگیزتر از روستاهای قبلی بود می گذشت.
زن گفت:
- اگر احتیاجی داری حالا برو. بعد حتی اگر از تشنگی مُردی آب نخور و به خصوص گریه نکن.
دخترک با حرکت سر تأیید کرد. باد گرم و خشکی همزمان با سوت لوکوموتیو و هیاهوی واگون‌های کهنه از پنجره به درون آمد. زن، کیسه پلاستیکی را با بقیه غذا لوله کرد و در کیف دستی اش جا

صفحه 3 از 144