- بهتر بود شیشه را بالا میزدی. موهایت پر از زغال می شود.
دختر بچه اطاعت کرد، ولی پنجره زنگ زده بی حرکت باقی ماند.
آن دو یگانه مسافران آن واگون بی زرق و برق درجه سه بودند. دود لوکوموتیو همان طور از پنجره داخل می شد، دخترک برخاست و چیزهایی را که آورده بود روی صندلی گذاشت: یک کیسه پلاستیکی با غذایی مختصر و یک دسته گل که لای روزنامه پیچیده شده بود. سپس رفت و طرف دیگر پنجره، رو به روی مادرش نشست. هر دو سرتاپا در لباس عزا بودند، اما آنچه به تن داشتند فقیرانه بود.
دخترک دوازده سال داشت و برای نخستین بار سفر می کرد. زن که رگ های آبی روی پلک هایش بیرون زده بودند و پیکر باریک، شل، افتاده و بی قواره اش در پیراهن بلند روپوش وارش فرو رفته بود خیلی مسن تر از آن به نظر می رسید که مادر او باشد. او در طول سفر پشتش را محکم به نیمکت تکیه داده بود، یک کیف چرمی ورنی که سرتاسر ترک برداشته بود را با دو دست روی سینه نگه داشته بود. حالت آرامش وسواس آمیز کسانی را داشت که به فقر عادت کرده اند.
با رسیدن ظهر، گرما شروع شد. قطار در ایستگاهی که در نزدیکی اش دهکده ای نبود، ایستاد و آب گیری کرد. در بیرون، در سکوت پر اسرار مزرعهای، سایه حالتی پاک داشت، در حالی که هوای انبار شده در داخل قطار، بوی چرم تازه دباغی شده می داد. قطار دیگر درصدد برنیامد که سرعت بگیرد. در دو دهکده دیگر کاملا مشابه که خانههایی با رنگهای تند داشتند توقف کرد. دخترک کفش هایش را از پا در آورد و سپس به توالت رفت که دسته گل پژمرده اش را در آب بگذارد.
وقتی برگشت، مادر منتظرش بود که غذا بخورند. یک تکه پنیر،
دختر بچه اطاعت کرد، ولی پنجره زنگ زده بی حرکت باقی ماند.
آن دو یگانه مسافران آن واگون بی زرق و برق درجه سه بودند. دود لوکوموتیو همان طور از پنجره داخل می شد، دخترک برخاست و چیزهایی را که آورده بود روی صندلی گذاشت: یک کیسه پلاستیکی با غذایی مختصر و یک دسته گل که لای روزنامه پیچیده شده بود. سپس رفت و طرف دیگر پنجره، رو به روی مادرش نشست. هر دو سرتاپا در لباس عزا بودند، اما آنچه به تن داشتند فقیرانه بود.
دخترک دوازده سال داشت و برای نخستین بار سفر می کرد. زن که رگ های آبی روی پلک هایش بیرون زده بودند و پیکر باریک، شل، افتاده و بی قواره اش در پیراهن بلند روپوش وارش فرو رفته بود خیلی مسن تر از آن به نظر می رسید که مادر او باشد. او در طول سفر پشتش را محکم به نیمکت تکیه داده بود، یک کیف چرمی ورنی که سرتاسر ترک برداشته بود را با دو دست روی سینه نگه داشته بود. حالت آرامش وسواس آمیز کسانی را داشت که به فقر عادت کرده اند.
با رسیدن ظهر، گرما شروع شد. قطار در ایستگاهی که در نزدیکی اش دهکده ای نبود، ایستاد و آب گیری کرد. در بیرون، در سکوت پر اسرار مزرعهای، سایه حالتی پاک داشت، در حالی که هوای انبار شده در داخل قطار، بوی چرم تازه دباغی شده می داد. قطار دیگر درصدد برنیامد که سرعت بگیرد. در دو دهکده دیگر کاملا مشابه که خانههایی با رنگهای تند داشتند توقف کرد. دخترک کفش هایش را از پا در آورد و سپس به توالت رفت که دسته گل پژمرده اش را در آب بگذارد.
وقتی برگشت، مادر منتظرش بود که غذا بخورند. یک تکه پنیر،