نام کتاب: تدفین مادربزرگ
در این دهکده دزدی وجود ندارد

صبح سر میزد که *داماسو* وارد اتاق شد. *آنا*، زنش که شش ماهه حامله بود، کفش به پا، روی تخت نشسته بود و در انتظار او به سر می برد. چراغ نفتی نزدیک بود خاموش شود. داماسو دریافت که زنش تمام شب در انتظار او بوده است و در آن لحظه هم که او جلوی رویش بود باز هم انتظارش را می کشد. به او اشاره ای کرد که خودش را آرام کند. زن جوابی نداد. چشم‌هایش به بسته کوچکی که شوهر به دست داشت، دوخته شده بود؛ لب‌هایش را به هم فشرد و شروع به لرزیدن کرد. داماسو با خشونتی آمیخته به سکوت دست به گردنش انداخت: بوی تندی از دهانش بلند بود.
آنا گذاشت که داماسو بلندش کند. سپس گریه کنان، با تمام سنگینی پیکرش به روی پیراهن شوهرش که خط‌های سرخ داشت افتاد و او را
Damaso<br />Ana

صفحه 17 از 144