نام کتاب: تدفین مادربزرگ
پاشنه هایش را به هم فشرد و دهانش را باز کرد.
دون آثوره لیو اسکوبار، سر دهدار را به طرف روشنایی چرخاند. دندان خراب را نگاه کرد و انگشت ها را با فشار محتاطانه ای روی فک گذاشت و گفت:
- نمی توانم بی حس کنم.
- چرا؟
- چون آبسه کرده.
دهدار مستقیم به چشم های او نگاه کرد و گفت:
- ایرادی ندارد.
و کوشید لبخند بزند. دندان پزشک مثل سنگ بی حالت ماند. ظرف آب جوشی را که ابزارش در آن بود روی میز گذاشت و به کمک پنس سردی آنها را بیرون آورد و تمام این کارها را باز هم بی شتاب انجام میداد. پس از آن، ظرف آب دهان را با نوک پا جلو آورد و رفت و دستهایش را در لگن شسته و تمام این کارها را بی آن که به دهدار نگاه کند انجام داد. دهدار چشم از او برنمی داشت.
دندان خراب، دندان عقلی در فک پایین بود. دندانپزشک دو پایش را از هم باز کرد، دندان را با کلبتین که هنوز داغ بود فشرد و دهدار به دسته های صندلی چنگ انداخت و با تمام قدرت روی پاهایش تکیه کرد، خلایی سرد در ستون فقراتش احساس کرد، اما آهی هم نکشید. دندان پزشک فقط دسته را تکان داد. بدون بغض و کینه، و بیشتر با محبتی تلخ به او گفت:
- ستوان، این جا تقاص بیست تا از مرده‌های‌مان را پس میدهی.
دهدار صدای قرچ شکستن استخوانی را در فکش حس کرد و چشمهایش پر از اشک شد، اما آهی هم نکشید، تا وقتی که احساس

صفحه 15 از 144