نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- ها؟
هنوز حالت قیافه اش عوض نشده بود.
- می گوید اگر دندانش را نکشی تو را با گلوله می زند.
دندان پزشک بی آن که عجله به خرج دهد با آرامش مفرط چرخ را از حرکت باز داشت. آن را از صندلی دور کرد و کشوی میز را که هفت تیرهایش را در آن می گذاشت باز کرد.
- خیلی خب به او بگو که بیاید و مرا با تیر بزند!
صندلی راحتی را طوری چرخاند که رویش به طرف در باشد و دستش را روی لبه کشو گذاشت. دهدار در آستانه در آشکار شد. طرف چپ صورتش اصلاح کرده و مرتب بود اما طرف دیگر ورم کرده و دردناک بود و ریشی اقلا پنج روزه داشت. دندانپزشک در چشم های بی حالت و خسته او شب های نومیدی بسیاری را تشخیص داد. با سرانگشت‌ها کشو را بست و با مهربانی گفت:
- بنشینید.
دهدار گفت:
- سلام.
دندان پزشک جواب داد:
- سلام.
هنگامی که مشغول جوشاندن ابزارش بود، دهدار سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و احساس کرد که حالش بهتر شده است. بویی که فرو میداد سرد بود. اتاق کار فقیرانه ای بود. یک صندلی چوبی کهنه، چرخ پدالی و در یک ویترین ظرفهای بدل چینی. در مقابل صندلی، یک پنجره و پاراوانی پارچه ای به اندازه قد انسان، دیده می شد. دهدار وقتی احساس کرد که دندان پزشک نزدیک می شود،

صفحه 14 از 144