نام کتاب: تدفین مادربزرگ
جلو برد و خودش روی صندلی نشست تا دندان مصنوعی را صاف کند. ظاهرش نشان می داد که بدون تفکر کار می کند، اما کارش را با سماجت انجام می داد و چرخ را حتی موقعی هم که مورد استفاده قرار نمیداد از حرکت باز نمی داشت.
پس از ساعت هشت مکثی کرد و از پنجره نگاهی به آسمان انداخت؛ در روی پشت بام خانه مجاور دو لاشخور را دید که غرق در فکر، در آفتاب خشک می شدند. دوباره به کار پرداخت و در این حال با خود فکر می کرد که قبل از این که وقت ناهار بشود باران خواهد بارید. صدای خشم آلود پسر یازده ساله اش او را از فکرهایش بیرون کشید.
- پاپا.
- ها؟
- دهدار می پرسید که می توانی دندانش را بکشی؟
- بگو که من نیستم.
مشغول صاف کردن یک دندان طلا بود. دندان را برداشت، دستش را عقب برد و با چشم های نیم بسته نگاهش کرد. پسرش دوباره از اتاق انتظار شروع به فریاد زدن کرد.
- می گوید تو هستی، چون صدایت را می شنود.
دندان پزشک به بررسی دندان ادامه داد، سپس آن را با سایر کارهای تمام شده روی میز گذاشت و بالاخره گفت:
- این طور بهتر است.
چرخ را دوباره به حرکت در آورد. از جعبه کوچکی که سفارش هایش را در آن می گذاشت پلی بیرون کشید و به صاف کردن طلا پرداخت.
- پاپا

صفحه 13 از 144