نام کتاب: تدفین مادربزرگ
- مردم متوجه شده اند.
کشیش گفت:
- بهتر است که اینها از در حیاط بروند.
خواهرش گفت:
- آن طرف هم همین وضع است. همه پشت پنجره ها جمع شده اند.
به نظر می رسید که زن تا آن لحظه به چیزی پی نبرده. کوشید از پشت شبکه گیشه به خیابان نگاه کند. سپس دسته گل را از دست دختر بچه گرفت و به سوی در به راه افتاد. کودک هم به دنبالش رفت.
کشیش گفت:
- صبر کنید که آفتاب غروب کند.
خواهرش، بی حرکت در انتهای سالن، گفت:
- آب خواهید شد. صبر کنید چتری به شما قرض میدهم.
زن گفت:
- متشکرم. خوب است.
دست دختربچه را گرفت و قدم به خیابان گذاشت.

صفحه 11 از 144