نام کتاب: تدفین مادربزرگ
کشیش گفت:
- عقل ما نمی تواند به اراده خداوند پی ببرد.
اما این حرف را با اعتقاد کامل نزد، زیرا از یک طرف تجربه او را اندکی شکاک کرده بود و از طرف دیگر گرما باعث می شد. کشیش به آنها سفارش کرد که سرشان را خوب بپوشانند که گرمازده نشوند. خمیازه کنان، و تقریبا خواب، به آنها نشان داد که چطور باید گور کارلس سنته نو را پیدا کنند؛ و وقتی هم که بر می گردند در زدن، کار بی فایده ای است. کافی است که کلید را، و اگر بخواهند، سکه ای برای کلیسا، از زیر در به داخل بلغزانند. زن به دقت گوش داد، اما بی آن که لبخندی به لب بیاورد تشکر کرد.
کشیش پیش از آن که در ورودی را باز کند، متوجه شده بود که کسی از پشت شبکه گیشه داخل خانه اش را نگاه می کند. یک دسته بچه بودند. وقتی که در به طور کامل باز شد همه شان گریختند. در آن ساعت، همیشه خیابان خلوت و خالی بود، اما آن روز نه تنها بچه ها، بلکه گروه های کوچکی از بزرگها هم در زیر درخت های بادام جمع شده بود. کشیش به خیابانها که بر اثر انعکاس نور دیگرگون شده بود، نگاه کرد و ناگهان دریافت. آهسته در را بست، و بی آنکه به زن نگاه کند گفت:
- یک دقیقه صبر کنید.
خواهرش از در ته سالن وارد شد. روپوش سیاهی روی پیراهن خوابش پوشیده بود و موهای به هم ریخته اش روی شانه هایش افشان بود. خاموش به کشیش نگاه کرد. کشیش پرسید:
- چه خبر شده؟
خواهرش زمزمه کنان گفت:

صفحه 10 از 144