نام کتاب: بیست داستان برگزیده
کمان جلویی کشتی ایستادم در حالی که پاهای لختم حروف اسم کشتی را لمس می کردند و سرم به سختی از سطح آب بیرون آمده بود. استراحتی کردم و سپس به طرف قایق نجات شنا کردم و خود را به طرف آن بالا کشیدم و درون آن نشستم تا سر دردم بهتر شود. در حالی که به درون پنجره شیشه ای نگاه می کردم، تصویر آن به خاطر خونریزی که داشتم، تیره شد. سپس درون قایق نجات دراز کشیدم و دستم را زیر بینی ام گرفتم تا از خونریزی جلوگیری کنم و همان جا در حالی که نگاهم به آسمان بود برای مدتی دراز کشیدم. به نظرم آمد که می بایستی حدود یک میلیون پرنده آن جا بالای سرم پرواز می کردند.
وقتی خونریزی ام قطع شد، بار دیگر به درون پنجره شیشه ای نگریستم و سپس به طرف قایق بزرگم باروزنان رفتم تا سعی کنم چیز سنگین تر از آچار پیدا کنم ولی چیزی نیافتم، حتی یک قلاب اسفنجی هم پیدا نکردم. بازگشتم و این بار آب دریا باز هم صاف و شفاف تر از قبل مینمود و من میتوانستم همه چیزهایی را که روی آب شناور بود ببینم. من دنبال کوسه ها گشتم ولی کوسهای ندیدم. تشخیص یک کوسه در آن آب شفاف با کف سفید دریا تا فاصله زیادی مقدور بود. یک چنگاله برای لنگر روی قایق نجات وجود داشت و من آن را بریدم و با آن از روی عرشه به درون آب پریدم و آن را به زیر آب بردم. البته زیر آب سنگینی آن مرا به دنبال خود می کشاند، تا جایی که از پنجره شیشه ای گذشتم و

صفحه 86 از 319