نام کتاب: بیست داستان برگزیده
اسب ها به سختی درشکه را در شن زار میکشیدند. جو در تاریکی دستش را برای شلاق دراز کرد.
جو به اسب ها: یالا، قوی تر بکشید. شما باید فردا خیلی بهتر از اینها درشکه را بکشید.
اسب ها چهار نعل به پایین تپه روان شدند، در حالی که درشکه گه گاهی به داخل چاله ها و یا روی سنگ های درشت، میرفت و تکان شدیدی می خورد. وقتی به خانه روستایی درون مزرعه رسیدند، همه پیاده شدند. خانم گارنر، قفل در را باز کرد و داخل خانه شد و با چراغی در دستش بیرون آمد. کارل و نیک بار را از پشت درشکه خالی کردند. فرانک روی صندلی جلوی درشکه نشست تا درشکه را به داخل انبار ببرد و اسب ها را باز کند و در اصطبل بگذارد. نیک از پله ها بالا رفت و در آشپزخانه را باز کرد. خانم گارنر مشغول درست کردن آتش در اجاق خوراک پزی بود. او بعد از ریختن نفت سفید روی چوب‌های درون اجاق خوراک پزی به طرف نیک برگشت.
نیک: خداحافظ، خانم گارنر. برای بردن من به شهر متشکرم
خانم گارنر: اوه، خدای من، نیکی
نیک: من اوقات استثنایی را گذراندم.
خانم گارنر: ما همیشه اوقاتی را که با ما هستی دوست داریم. نمی خواهی بمانی و شام را با ما بخوری؟

صفحه 6 از 319