نام کتاب: بیست داستان برگزیده
ویلیام کمپبل: یک نگاه بیاندازی و آستین راست پیژامه خود را زیر ملافه بالا کشید، سپس دست راست خود را از زیر ملافه بیرون برد، و گفت: به دستم نگاه کن. روی بازوی او درست بالای مچ دستش ما بین مچ و آرنج، دایره های آبی کمرنگ کوچکی دور نقطه های آبی پر رنگ ریزی که از سوزن سرنج ایجاد شده بود، وجود داشت. دایره های کوچک تقریبأ به هم دیگر مماس بودند.
ویلیام کمپبل: اینها پیش رفت جدید هستند. من این روزها، فقط گاهی اوقات، مقدار کمی مینوشم تا گرگ را از اتاقم دور کنم.
آقای ترنر: دکترها برای مشکل تو معالجه دارند، بیلی لغزنده. ویلیام کمپبل: نه، دکترها هیچ معالجه ای برای هیچ کدام از مشکلات
ندارند.
آقای ترنر: تو نمیتوانی به همین سادگی همه چیز را رها کنی. ترنر روی تخت نشست.
ویلیام کمپبل: مواظب ملافه من باش. |
آقای ترنر: تو نمیتوانی توی این سن و سال، همه چیز را در زندگی رها کنی تا فقط داخل بدنت را پر از آت و آشغال کنی، تنها به این خاطر که خودت را داخل یک مخمصه گیر انداختی.
ویلیام کمپبل: یک قانون نیز هست که این طور کارها را منع کرده است. منظور تو هم همین است، این طور نیست؟

صفحه 44 از 319