نام کتاب: بیست داستان برگزیده
را گوشه اتاق، یک بطری نوشیدنی را روی صندلی دیگری کنار تخت، و کمپبل را مثل آدم مرده کاملا زیر ملافه سفید، پوشیده دیده بود.
آقای ترنر: آقای کمپبل
ویلیام کمپبل بدون این که سرش را از زیر ملافه بیرون آورد: شما نمی توانید مرا اخراج کنید. زیر ملافه گرم، سفید و بسته بود و کمپیل از این گرما و سفیدی خوشش می آمد.
ویلیام کمپبل ادامه داد: شما نمی توانید مرا اخراج کنید، چون من دیگر سوار دوچرخه ام نیستم.
آقای ترنر: تو مست هستی
ویلیام کمپبل درست با لبانی چسبیده به ملافه گفت: اوه، بله، با رطوبتی که از دهانش خارج می شد، می توانست بو و مزه ملافه را در بینی و دهانش حس کند.
آقای ترنر: تو یک نادانی، او چراغ اتاق را که تمام شب روشن مانده بود
خاموش کرد.
هم اکنون ساعت ده صبح بود. آقای ترنر ادامه داد: تو یک نادان مست هستی، کی وارد این شهر شدی؟
ویلیام کمپبل که از حرف زدن زیر ملافه خوشش آمده بود گفت: من دیشب وارد این شهر شدم، راستی آقای ترنر تا حالا از زیر ملافه با کسی حرف زده اید؟

صفحه 40 از 319