خانم گارنر: دیگر نخند جو، من هرگز اجازه نمیدهم کارل این طوری صحبت کند.
جو از نیک پرسید: آیا تو یک دوست دختر سرخپوست داری؟
نیک: نه
فرانک: خیلی هم خوب دارد، پدر، دوست دختر او، پرودنس میچل است.
نیک: نه، او دوست من نیست.
فرانک: نیک هر روز به دیدن او میرود.
نیک: نه، این حقیقت ندارد. نیک در تاریکی ما بین دو پسر گارنر نشسته بود، او احساس سبکی و شادی را به خاطر اذیت و شوخی پسرها درباره پرودنس میچل، در درون خود حس می کرد.
نیک: او دوست دختر من نیست.
کارل: به نیک گوش بدهید. باور کردنی نیست، ولی من آنها را هر روز با هم می بینم.
مادر کارل گفت: کارل عرضه دوست دختر پیدا کردن را ندارد، نه حتی یک دختر سرخپوست.
کارل ساکت بود و چیزی نگفت.
فرانک: درسته، کارل در رفتار و صحبت با دخترها اصلا خوب نیست.
کارل: تو دیگه ساکت شو، فرانک
جو از نیک پرسید: آیا تو یک دوست دختر سرخپوست داری؟
نیک: نه
فرانک: خیلی هم خوب دارد، پدر، دوست دختر او، پرودنس میچل است.
نیک: نه، او دوست من نیست.
فرانک: نیک هر روز به دیدن او میرود.
نیک: نه، این حقیقت ندارد. نیک در تاریکی ما بین دو پسر گارنر نشسته بود، او احساس سبکی و شادی را به خاطر اذیت و شوخی پسرها درباره پرودنس میچل، در درون خود حس می کرد.
نیک: او دوست دختر من نیست.
کارل: به نیک گوش بدهید. باور کردنی نیست، ولی من آنها را هر روز با هم می بینم.
مادر کارل گفت: کارل عرضه دوست دختر پیدا کردن را ندارد، نه حتی یک دختر سرخپوست.
کارل ساکت بود و چیزی نگفت.
فرانک: درسته، کارل در رفتار و صحبت با دخترها اصلا خوب نیست.
کارل: تو دیگه ساکت شو، فرانک