اولز به کشیش گفت: خوب، وقتی همسرم مرد، من گزارش را نوشتم و به کلیسای منطقه خود دادم و جسد را در انبار روی چوب بزرگی قرار دادم. وقتی من مجبور به استفاده از چوب بزرگ شدم، جسد همسرم خشک و سفت شده بود و من آن را ایستاده به دیوار تکیه دادم. دهان همسرم باز بود و وقتی من شب داخل انبار شدم که تکه ای از چوب بزرگ را ببرم، چراغ را روی جسد ایستاده از دهان باز او آویزان کردم
کشیش: چرا این کار را کردی؟
اولز: نمی دانم
کشیش: آیا این کار را دفعات زیادی انجام دادی؟
اولز: هر بار که در شب به انبار میرفتم
کشیش: کار تو خیلی اشتباه بوده، آیا تو همسرت را دوست داشتی؟
اولز: بله، من او را دوست داشتم، من عاشق همسرم بودم.
مسئول هتل: آیا متوجه همه قضیه شدید؟ متوجه قضیه زن اولز شدید؟
من: من تمامش را شنیدم.
جان: چطوره چیزی بخوریم.
من به جان: تو غذا را سفارش بده.، بعد رو به مسئول هتل کردم و پرسیدم: آیا شما فکر میکنید این قضیه واقعیت دارد؟
مسئول هتل: مطمئنا، درست است. این روستائیان وحشی هستند.
من: حالا، این روستایی، اولز کجا رفت؟
کشیش: چرا این کار را کردی؟
اولز: نمی دانم
کشیش: آیا این کار را دفعات زیادی انجام دادی؟
اولز: هر بار که در شب به انبار میرفتم
کشیش: کار تو خیلی اشتباه بوده، آیا تو همسرت را دوست داشتی؟
اولز: بله، من او را دوست داشتم، من عاشق همسرم بودم.
مسئول هتل: آیا متوجه همه قضیه شدید؟ متوجه قضیه زن اولز شدید؟
من: من تمامش را شنیدم.
جان: چطوره چیزی بخوریم.
من به جان: تو غذا را سفارش بده.، بعد رو به مسئول هتل کردم و پرسیدم: آیا شما فکر میکنید این قضیه واقعیت دارد؟
مسئول هتل: مطمئنا، درست است. این روستائیان وحشی هستند.
من: حالا، این روستایی، اولز کجا رفت؟