نام کتاب: بیست داستان برگزیده
درست مثل مردی که کود را در باغ پخش میکند. در آن صبح روشن ماه می، پر کردن قبر به نظر خیالی می آمد. من نمی توانستم تصور کنم که در چنین روز زیبایی کسی می توانسته مرده باشد.
من: تصور کن در چنین روز زیبایی مراسم خاک سپاری ات را انجام بدهند.
جان: من که خوشم نمی آید.
من: خوب، ما مجبور نیستیم که این کار را بکنیم.
ما به راه خود در سربالایی جاده ادامه دادیم و از خانه های شهر گذشتیم و به هتل کوچک شهر رسیدیم. ما برای یک ماه تمام در *سیلورتا* اسکی کرده بودیم، و هم اکنون احساس خوبی را داشتیم که به دره بازگشته بودیم. در سیلورتا اسکی خوبی داشتیم، البته اسکی بھاری تنها میتواند صبح زود و غروب دل چسب باشد. در اوقات دیگر اسکی می توانست توسط نور خورشید خراب شود. جان و من از خورشید خسته بودیم، چرا که نمی توانستیم از نور خورشید دور شویم. تنها سایه هایی که ما داشتیم به وسیله صخره ها یا کلبه ها بوجود آمده بودند، برای مثال یکی از سایه ها زیر حفاظ یک صخره کنار یک کوه یخی بوده و در سایه عرق بدن ما زیر لباس های زیر ما یخ میزد. نمیشد بدون عینک های آفتابی مخصوص بیرون کلبه نشست. البته دل انگیز بود که بتوان پوست برنزه
Silvretta

صفحه 25 از 319