نام کتاب: بیست داستان برگزیده
منظره روستایی در کوه های آلپ

وارد شدن به داخل دره حتی صبح زود، نیز گرم بود. نور خورشید برف روی چوب های اسکی را که ما حمل می کردیم آب کرده، خیسی چوب را نیز خشک کرده بود. فصل بهار بود ولی اشعه خورشید خیلی گرم بود. ما به راه خود در امتداد جاده ادامه دادیم و به *گالتور*، رسیدیم در حالی که چوب های اسکی و کوله پشتی هایمان را حمل می کردیم. همان طوری که از حیاط کلیسا میگذشتیم، خاکسپاری شخصی تازه تمام شده بود. من به کشیش که از حیاط کلیسا بیرون می آمد، گفتم: سلام، روز بخیر، و کشیش تعظیم کرد.
جان: مسخره است که کشیش‌ها هیچ گاه حرف نمی زنند. آدم فکر میکند که آن‌ها می خواهند جواب دهند و بگویند سلام، روز بخیر، ولی آن‌ها فقط تعظیم می کنند و جواب نمی دهند.
ما در جاده توقف کردیم و خدمتکار کلیسا را در حال بیل زدن خاک تازه تماشا کردیم.
یک خرده کشاورز روستایی با ریش سیاه و چکمه های بلند چرمی کنار قبر ایستاده بود. خدمتکار کلیسا از بیل زدن دست کشید و کمرش را راست کرد. روستایی با چکمه های بلند، بیل را از خدمتکار کلیسا گرفت و مشغول پر کردن قبر شد، و با دقت خاک را در داخل قبر پخش کرد،
Galtur

صفحه 24 از 319