نام کتاب: بیست داستان برگزیده
فرانک: من اصلا آن سرخپوست را ندیدم. پدر قبل از این که من بتوانم چیزی ببینم سریع پیاده شد و بازگشت و دوباره سوار شد. من فکر کردم پدر یک مار را کشت و بازگشت.
جو گارنر: حدس من اینست که تعداد زیادی سرخپوست امشب مار بکشند.
خانم گارنر: امان از دست آن سرخپوست‌ها
آنها به راه خود ادامه دادند. جاده از اتوبان اصلی جدا شد و به داخل تپه ها رفت. سربالایی جاده برای اسبها طاقت فرسا بود، به همین دلیل پسرها پیاده شدند و راه رفتند. جاده شنی بود. نیک از بالای نوک تپه به خانه ای که مدرسه در آن جا قرار داشت نگاه کرد. آن طرف خانه پتوسکی را دید و دورتر، آن طرف خلیج تراورس، چراغ های لنگرگاه اسپرینگ را دید. نیک و پسرها دوباره سوار درشکه شدند.
جو گارنر: مسئولین باید مقداری سنگریزه روی این قسمت جاده بریزند. درشکه در امتداد جاده از میان درختان گذشت. جو و خانم گارنر نزدیک به هم روی صندلی جلو نشسته بودند. نیک نیز مابین دو پسر آنها روی صندلی عقب نشسته بود. جاده از میان درختان خارج شد و وارد منطقه ای باز شد.

صفحه 2 از 319