نام کتاب: بیست داستان برگزیده
ادامه می یافت، آنها نمیتوانستند مقاومت کنند به حال آنها هیچ کمکی نمی کرد. اگر کسی نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد، کسی میبایستی بینی اش را میشکست تا او را مجبور به فکر کردن به موضوعی دیگر کند. من میخواستم به یکی از سربازان که زار میزد، شلیک کنم ولی دیگر خیلی دیر شده بود. همه چیز ممکن بود بدتر شود. کسی گفت: بینی اش را بشکن، آنها ساعت را به پنج و نیم باز گردانده بودند. ما فقط چهار دقیقه دیگر وقت داشتیم، صدای آشنا بار دیگر گفت: بینی آن یکی سرباز مزاحم را هم بشکن و با لگد او را از این جا بیرون بیانداز، صدای آشنا ادامه داد: آیا فکر میکنی آنها از روی ما رد شوند؟ اگر آنها به ما دو تا شلیک نکنند و سعی نکنند که بقیه را یک جوری بیرون بکشند، خودت را پشت آنها قرار بده، گروهبان. صدا ادامه داد: هیچ فایده ای ندارد که در جلو حرکت کنی و بفهمی کسی یا چیزی پشت سرت حرکت نمی کند. همین طوری که به جلو میروی آنها را نجات بده، چه توپهای جهنمی، قبوله، اشکالی ندارد. سپس در حالی که به ساعت مچی ام نگاه می کردم، با حالت صدای آرام و متین گفتم: ساوویا، و باعث سردی او شدم، هیچ زمانی برای نجات او نبود، او نمی توانست حتی کوله پشتی اش را بعد از فرو ریختن سنگر کنده شده در کوه پیدا کند، یک طرف سنگر کاملا فرو ریخته بود، این باعث شد که آنها بمباران خود را از نو شروع کنند، ولی در این فاصله کم او توانسته بود از سراشیبی تپه خود را دور کند و این تنها وقتی

صفحه 140 از 319