زن: تو هیچ وقت این طوری نبودی. تو هرگز از من نمی خواستی که چیزی را ثابت کنم. این مؤدبانه نیست
مرد: تو زن مضحکی هستی.
زن ولی تو این نیستی. تو یک مرد خوب و ایده آل هستی و این قلب مرا میشکند که ترا ترک کنم..
مرد: البته تو مجبوری این کار را بکنی زن: بله، من مجبورم و تو این را میدانی
مرد چیزی نگفت و زن به او نگاه کرد و دوباره دستش را به طرف او دراز کرد. مسئول بار در انتهای بار قرار داشت، صورتش سفید و کتش نیز به همین رنگ بود. مسئول بار این دو را می شناخت، یک زوج خوش قیافه. أو زوج های جوان خوش قیافه زیادی میشناخت که از هم جدا می شدند و زوج های جدید شکل می گرفتند که هرگز مدت خیلی طولانی با هم نمی ماندند. البته مسئول بار در این مورد فکر نمی کرد، او در واقع به یک اسب فکر می کرد. تا نیم ساعت دیگر، او می توانست کسی را به آن طرف خیابان بفرستد تا خبر برد یا باخت اسب مسابقه را برای او بیاورد.
زن، نمی توانی با من مهربان باشی و اجازه دهی من بروم؟ مرد: فکر میکنی من چه کاری خواهم کرد؟
در این لحظه دو نفر وارد شدند و به طرف بار رفتند.
مرد: تو زن مضحکی هستی.
زن ولی تو این نیستی. تو یک مرد خوب و ایده آل هستی و این قلب مرا میشکند که ترا ترک کنم..
مرد: البته تو مجبوری این کار را بکنی زن: بله، من مجبورم و تو این را میدانی
مرد چیزی نگفت و زن به او نگاه کرد و دوباره دستش را به طرف او دراز کرد. مسئول بار در انتهای بار قرار داشت، صورتش سفید و کتش نیز به همین رنگ بود. مسئول بار این دو را می شناخت، یک زوج خوش قیافه. أو زوج های جوان خوش قیافه زیادی میشناخت که از هم جدا می شدند و زوج های جدید شکل می گرفتند که هرگز مدت خیلی طولانی با هم نمی ماندند. البته مسئول بار در این مورد فکر نمی کرد، او در واقع به یک اسب فکر می کرد. تا نیم ساعت دیگر، او می توانست کسی را به آن طرف خیابان بفرستد تا خبر برد یا باخت اسب مسابقه را برای او بیاورد.
زن، نمی توانی با من مهربان باشی و اجازه دهی من بروم؟ مرد: فکر میکنی من چه کاری خواهم کرد؟
در این لحظه دو نفر وارد شدند و به طرف بار رفتند.