نام کتاب: بیست داستان برگزیده
مرد در حالی که به زن نگاه میکرد: مطمئنة، من تمام اوقات خواهم فهمید. تمام روزها و تمام شب ها. مخصوصا تمام شبها. من درک خواهم کرد. تو مجبور نیستی در مورد من نگران باشی.
زن: من باز هم متأسفم مرد: اگر یک مرد بود. ..
زن: این را نگو. یک مرد نخواهد بود. تو این را می دانی. آیا به من اعتماد نداری؟
مرد: این مسخره است، اعتماد به تو، این واقعا مسخره است.
زن: اوه، متأسفم، بنظر می رسد این تنها چیزی است که من تکرار میکنم. ولی وقتی ما هم دیگر را درک می کنیم، هیچ فایده ای ندارد که تظاهر کنیم که همدیگر را درک نمیکنیم.
مرد: نه، فکر میکنم درست میگویی زن: من روزی بر میگردم اگر مرا دوباره بخواهی مرد: نه، من ترا نمی خواهم سپس آنها برای مدتی چیزی نگفتند. زن: تو باور نداری که من عاشق تو هستم، این طور نیست؟ مرد: اجازه بده، حرف های بیهوده نزنیم. زن: تو واقعا باور نمیکنی که دوستت دارم؟ مرد: چرا حرقت را ثابت نمی کنی؟

صفحه 121 از 319