نام کتاب: بیست داستان برگزیده
همچون دگرگونی های دریا
مرد گفت: قبوله، تو نیز موافقی؟
زن: نه، من نمی توانم مرد: منظورت این است که این کار را نخواهی کرد زن: قبوله، تو می توانی این کار را به روش خودت انجام دهی۔
مرد: من نمیتوانم کار را به روش خودم انجام دهم. به خدا سوگند، آرزو میکردم که می توانستم روش خود را داشته باشم.
زن: تو این کار را برای مدتی طولانی انجام داده ای.
زود بود، و هیچ کس دیگری در کافه حضور نداشت. اواخر تابستان بود وهر دوی آنها پوستهایی برنزه داشتند، به همین خاطر ظاهر آنها برای حضور در پاریس ناموزون به نظر می رسید. زن یک کت شلوار فاستونی پوشیده بود، پوستش لطیف و برنگ قهوهای کم رنگ طلایی بود، موی بلوندش به تازگی کوتاه شده بود و چتری روی پیشانیش به طرز زیبایی کمی بلند شده و حالت جالبی پیدا کرده بود. مرد به او نگاه کرد.
مرد: من آن زن را خواهم کشت.
زن: خواهش میکنم این کار را نکن، زن دستان خیلی زیبایی داشت و مرد به آنها نگاه می کرد. دستان زن کشیده، قهوه ای و خیلی زیبا بودند.
مرد: من این کار را خواهم کرد، به خدا قسم که این کار را خواهم کرد. زن: انجام این کار ترا خوشحال نخواهد کرد.

صفحه 119 از 319