نام کتاب: بیست داستان برگزیده
ما همه خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودیم. آلیس هنوز در حال لرزیدن بود و من متوجه شدم که در حال گریه کردن نیز بود. سرخپوستان از ساختمان ایستگاه بیرون روی سکو رفته بودند.
زن بلوند ادامه داد: استیو بیشتر از هر شوهری بود که یک زن آرزویش را می تواند بکند. ما در چشمان خداوند با هم ازدواج کرده بودیم و من هنوز حتی هم اکنون متعلق به او هستم و خواهم بود و تمامی وجودم مال اوست. من به هیچ کس دیگر علاقه ای ندارم. مردان دیگر می توانند بدن مرا تصاحب کنند ولی روحم متعلق به اوست. خدای من، او واقعا یک مرد واقعی بود.
هه برای زن بلوند احساس همدردی شدیدی می کردند. داستان زندگی او خیلی غم انگیز و درد آور بود. سپس آلیس، که هنوز می لرزید با صدایی پایین گفت: تو یک دروغگوی کثیف هستی، تو هرگز با استیو کچل نبودی و این را خوب می دانی
زن بلوند با غرور گفت: چطور می توانی این حرف را بزنی؟
آلیس: من این را میگویم چون حقیقت دارد. من تنها کسی هستم که در این جا استیو کچل را می شناسد و من اهل شهر ماسلونا، هستم. من استیو را از آن جا می شناسم و این حقیقت دارد و تو هم میدانی حقیقت دارد و خداوند مرا بکشد اگر حرفی که میزنم دروغ باشد.Marcelona

صفحه 115 از 319