نام کتاب: بیست داستان برگزیده
عشق میورزیدم، همان طوری که تو احتمالا خدا را دوست داری. استیو عالی ترین. خوب ترین، سفید ترین، خوش قیافه ترین مردی بود که روی کره زمین زندگی کرده است، و این پدر خود استیو بود که با گلوله مثل یک سگ او را کشت.
مرد سفید از زن بلوند پرسید: آیا تو در منطقه کنار دریا با او بودی؟ زن بلوند: نه، من او را از قبل می شناختم. او تنها مردی بود که من در طول زندگی ام دوست داشتم.
از آن لحظه به بعد همه به زن بلوند که با صدای بلند و تئاتری تمام ماجرا را تعریف میکرد احترام خاصی پیدا کردند، ولی آلیس دوباره شروع به لرزش کرد. من می توانستم لرزش بدن آلیس را حس کنم چون نزدیک او نشسته بودم.
آشپز به زن بلوند گفت: تو می بایستی با او ازدواج میکردی.
زن بلوند جواب داد: من نمی خواستم به آینده شغلی او صدمه بزنم. من نمی خواستم باعث عقب افتادگی او در زندگی اش بشوم. او به یک همسر نیاز نداشت، اوه، خدای من، او واقعا چه مردی بود.
آشپز: دیدگاه تو نسبت به او خیلی زیباست. ولی این جک جانسون نبود که او را کشت؟

صفحه 113 از 319