نام کتاب: بیست داستان برگزیده
پدر نیک بلند شد و از در توری آشپزخانه بیرون رفت، وقتی بازگشت نیک به بشقابش خیره شده بود و بنظر می رسید که گریه کرده بود.
پدر نیک کارد را برداشت تا تکه دیگری از کیک میوه برای نیک بیرد، و گفت: یک تکه دیگر میخواهی؟
نیک: نه
پدر نیک: بهتره یک تکه دیگر بخوری.
نیک: نه، دیگر کیک میوه نمی خواهم.
پدر نیک تیز را جمع و تمیز کرد.
نیک: کجای منطقه پر درخت بودند؟
پدر نیک: بالا به طرف پشت اردوگاه، بهتره بروی بخوابی، نیک
نیک: باشه
نیک به اطاقش رفت. لباس هایش را در آورد و روی تختش دراز کشید. او صدای پدرش را که در اطاق پذیرایی راه می رفت، شنید. نیک قلطید و صورتش را درون بالشتش پنهان کرد.
نیک با خود فکر کرد: قلبم شکسته شد. اگر چنین احساسی دارم، قلبم می بایستی شکسته شده باشد.
بعد از مدتی، نیک صدای پدرش را شنید که چراغ را فوت کرد و به اتاقش رفت. نیک صدای باد را شنید که در میان درختان بیرون خانه پیچید و از میان در توری وارد خانه شد و خنکی آن را روی بدنش احساس کرد.

صفحه 11 از 319