نام کتاب: بیست داستان برگزیده
و کمی هم با بوی خاک چوب که از تل انبارهای آن در اطراف شهر ایجاد می شد، ترکیب می شد. هوا داشت تاریک تر می شد و سرد نیز بود، و آب دور چاله های آب خیابان یخ زده بود.
پایین در ایستگاه پنج زن بد لباس منتظر ورود قطار بودند، و شش مرد سفید پوست و چهار سرخپوست هم در ایستگاه حاضر بودند. سالن انتظار شلوغ بود و گرما و دود اجاق هم آن جا را گرم و پر از دود ساکن کرده بود. وقتی ما وارد شدیم، هیچ کس صحبتی نمی کرد و پنجره فروش بلیط نیز بسته بود.
یک نفر به ما گفت: در را بیند، نمی توانی در را ببندی وقتی وارد
می شوی؟
من نگاه کردم تا ببینم چه کسی صحبت کرد. صدا از یکی از مردان سفید پوست بود. او شلواری از چرم گوزن پوشیده بود وچکمه های لاستیکی چوب برها را با یک پیراهن مکناو، مثل بقیه آنها به تن داشت، آن مرد سفید پوست دوباره به من گفت: تصمیم نداری در را ببندی؟
من: مطمئنأ، و در را بستم مرد سفید پوست: ممنونم. یکی دیگر از مردان سفید زیر لبی هرهر
کرد.
Mackinaw

صفحه 106 از 319