میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنه دیوار دیده نمی شد، و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود. یکپارچه سرب شده بود.
آیا می توانستم به کلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود. از این ببعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هرچه انتظار کشیدم، هرچه کشیک کشیدم، هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت. تمام اطراف خانه مان را زیرپا کردم، نه یک روز، نه دوروز؛ بلکه دو ماه و چهار روز، مانند اشخاص خونی که به محل جنایت خود برمی گردند، هرروز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوری که همه سنگها و همه ریگهای اطراف آن را میشناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم. آنقدر شبها جلو مہتاب زانو به زمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه - که شاید او به ما نگاه کرده باشد. استغاثه و تضرع کرده ام و همه موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلا فهمیدم که همه این کارها بیهوده است، زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. مثلا آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه منحصر به فرد ناشناس و یا غاری سحر آمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبه معمولی نبوده، و دستهای مادی، دستهای آدمی آن را ندوخته بود. او یک وجود برگزیده بود. فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده. مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد. همه اینها را فهمیدم.
این دختر - نه این فرشته - برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من
آیا می توانستم به کلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود. از این ببعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هرچه انتظار کشیدم، هرچه کشیک کشیدم، هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت. تمام اطراف خانه مان را زیرپا کردم، نه یک روز، نه دوروز؛ بلکه دو ماه و چهار روز، مانند اشخاص خونی که به محل جنایت خود برمی گردند، هرروز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوری که همه سنگها و همه ریگهای اطراف آن را میشناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم. آنقدر شبها جلو مہتاب زانو به زمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه - که شاید او به ما نگاه کرده باشد. استغاثه و تضرع کرده ام و همه موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلا فهمیدم که همه این کارها بیهوده است، زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. مثلا آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه منحصر به فرد ناشناس و یا غاری سحر آمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبه معمولی نبوده، و دستهای مادی، دستهای آدمی آن را ندوخته بود. او یک وجود برگزیده بود. فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده. مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد. همه اینها را فهمیدم.
این دختر - نه این فرشته - برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من