بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش، همه اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نیست. اصلا خوشگلی او معمولی نبود. او مثل یک منظره رویای افیونی به من جلوه کرد. ... او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند؛ مثل مادة مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود.
وقتی که من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد؛ ولی نتوانست. آنوقت پیر مرد زد زیر خنده . خنده خشک و زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد. یک خنده سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند. مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی شراب دستم بود هراسان از روی چهارپایه پایین جستم. نمیدانم چرا می لرزیدم. یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود. مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم. بغلی شراب را زمین گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم. چند دقیقه، چند ساعت طول کشید؟ نمیدانم. همینکه به خودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود. اما زنگ خنده خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود. زندگی من از این لحظه
حالت افسرده و شادی غم انگیزش، همه اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نیست. اصلا خوشگلی او معمولی نبود. او مثل یک منظره رویای افیونی به من جلوه کرد. ... او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند؛ مثل مادة مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود.
وقتی که من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد؛ ولی نتوانست. آنوقت پیر مرد زد زیر خنده . خنده خشک و زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد. یک خنده سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند. مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی شراب دستم بود هراسان از روی چهارپایه پایین جستم. نمیدانم چرا می لرزیدم. یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود. مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم. بغلی شراب را زمین گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم. چند دقیقه، چند ساعت طول کشید؟ نمیدانم. همینکه به خودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود. اما زنگ خنده خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود. زندگی من از این لحظه