نام کتاب: بوف کور
می فروخت و پولش را برایم می فرستاد.
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک می آمد. درست یادم نیست . حالا قضیه ای بخاطرم آمد. گفتم: باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم. دو ماه پیش - نه - دو ماه و چهار روز می گذرد. سیزده نوروز بود. همه مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند؛ من پنجره اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سرفارغ نقاشی بکنم. نزدیک غروب گرم نقاشی بودم؛ یک مرتبه در باز شد و عمویم وارد شد؛ یعنی خودش گفت که عموی من است. من هرگز او را ندیده بودم - چون از ابتدای جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند.
به هر حال عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمه هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود، و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود، یخه اش باز بود و سینه پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زیر شال گردن بیرون آمده بود میشد دانه دانه شمرد. پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت. یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه عکس من روی آینه دق افتاده باشد. من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور تصور می کردم. به محض ورود رفت کنار اطاق چمباتمه زد. من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم. چراغ را روشن کردم، رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم . اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب .. ناگہان نگاهم به بالای رف افتاد گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که

صفحه 5 از 93