قهقه خندید بطوری که شانه هایش می لرزید. من با دست اشاره به سمت خانه ام کردم. ولی او فرصت حرف زدن به من نداد، و گفت:
لازم نیس، من خونه تو رو بلدم، همین الآن ها...».
از سر جایش بلند شد، من بطرف خانه ام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکه نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود. پیرمرد قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند دردست داشت، ولی اصلا برنگشت به طرف من نگاه بکند. من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم. بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان به راه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و ملایم برمی داشتند. دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فروکرده باشند آهسته و بلند و بیصدا روی زمین گذاشته می شد. صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، به طوری که از حرکت کالسکه نعش کش آب تودلم تکان نمی خورد. فقط سنگینی چمدان را روی قفسه سینه ام حس می کردم.
مرده او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت. اطراف من یک چشم انداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
لازم نیس، من خونه تو رو بلدم، همین الآن ها...».
از سر جایش بلند شد، من بطرف خانه ام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکه نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود. پیرمرد قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند دردست داشت، ولی اصلا برنگشت به طرف من نگاه بکند. من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم. بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان به راه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و ملایم برمی داشتند. دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فروکرده باشند آهسته و بلند و بیصدا روی زمین گذاشته می شد. صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، به طوری که از حرکت کالسکه نعش کش آب تودلم تکان نمی خورد. فقط سنگینی چمدان را روی قفسه سینه ام حس می کردم.
مرده او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت. اطراف من یک چشم انداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.