تکه تکه می کردم و در چمدان، همان چمدان کهنه خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون، دور، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال می کردم!
این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم، و خیلی با دقت، اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود . تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود - پاره کردم. مثل این بود که او قد کشیده بود! چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد. بعد سرش را جدا کردم. چکه های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش - همان لباس سیاه را - رویش کشیدم، در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم، وزن کردم، سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه، هرگز نمی توانستم چمدان را به تنهایی با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پہنی پیچیده بود دیده نمی شد. آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده ای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت: |
اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان... یه کالسکه نعش کش هم دارم... من هرروز مرده ها رو می برم شا عبدالعظیم خاک میسپرم ها... من تابوت هم میسازم، به اندازه هرکسی تابوت دارم بطوری که مو نمیزنه، من خودم حاضرم، همین الان !».
این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم، و خیلی با دقت، اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود . تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود - پاره کردم. مثل این بود که او قد کشیده بود! چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد. بعد سرش را جدا کردم. چکه های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش - همان لباس سیاه را - رویش کشیدم، در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم، وزن کردم، سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه، هرگز نمی توانستم چمدان را به تنهایی با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پہنی پیچیده بود دیده نمی شد. آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده ای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت: |
اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان... یه کالسکه نعش کش هم دارم... من هرروز مرده ها رو می برم شا عبدالعظیم خاک میسپرم ها... من تابوت هم میسازم، به اندازه هرکسی تابوت دارم بطوری که مو نمیزنه، من خودم حاضرم، همین الان !».