کسی این پرسش را از من بکند.
ولی اصل کار صورت او، نه، چشمهایش بود؛ و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمه کرمها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این به بعد او در اختیار من بود نه من دست نشانده او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشمهایش را ببینم. نقاشی را با احتیاط هرچه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، صدا های دوردست خفیف به گوش می رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها می روییدند. در این وقت ستاره ای رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید که او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد. اما همه این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد. همه این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم. من به درک! اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از مردمان معمولی، هیچ کس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده او بیفتد. او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود. بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را
ولی اصل کار صورت او، نه، چشمهایش بود؛ و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمه کرمها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این به بعد او در اختیار من بود نه من دست نشانده او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشمهایش را ببینم. نقاشی را با احتیاط هرچه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، صدا های دوردست خفیف به گوش می رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها می روییدند. در این وقت ستاره ای رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید که او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد. اما همه این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد. همه این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم. من به درک! اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از مردمان معمولی، هیچ کس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده او بیفتد. او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود. بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را