نمی دانم تا نزدیک صبح چندبار از روی صورت او نقاشی کردم! ولی هیچکدام موافق میلم نمی شد. هرچه می کشیدم پاره می کردم. از این کار نه خسته میشدم و نه گذشت زمان را حس می کردم.
تاریک روشن بود، روشنائی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود. من مشغول تصویری بودم که به نظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشمها، آن چشمهائی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد! آن چشمها را نمی توانستم روی کاغذ بیاورم. یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شد. کوشش من بیهوده بود. هر چه به صورت او نگاه می کردم نمی توانستم حالت آن را به خاطر بیاورم. ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت، یک رنگ سرخ جگرکی مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او، چشمهائی که همه فروغ زندگی در آن مجسم شده بود و با روشنائی ناخوشی میدرخشید، چشمهای بیمار سرزنش دهنده او خیلی آهسته باز شد و به صورت نگاه کرد. برای اولین بار بود که او متوجه من شد، به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت. این پیشامد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم. بانیش قلم مو این حالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، به خیالم زنده است، زنده شدهزنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده، بوی مرد تجزیه شده را حس می کردم. روی تنش کرمهای کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز می کردند. او کاملا مرده بود ولی چرا و چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رؤیا دیده بودم؟ آیا حقیقت داشت؟ نمی خواهم
تاریک روشن بود، روشنائی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود. من مشغول تصویری بودم که به نظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشمها، آن چشمهائی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد! آن چشمها را نمی توانستم روی کاغذ بیاورم. یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شد. کوشش من بیهوده بود. هر چه به صورت او نگاه می کردم نمی توانستم حالت آن را به خاطر بیاورم. ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت، یک رنگ سرخ جگرکی مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او، چشمهائی که همه فروغ زندگی در آن مجسم شده بود و با روشنائی ناخوشی میدرخشید، چشمهای بیمار سرزنش دهنده او خیلی آهسته باز شد و به صورت نگاه کرد. برای اولین بار بود که او متوجه من شد، به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت. این پیشامد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم. بانیش قلم مو این حالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، به خیالم زنده است، زنده شدهزنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده، بوی مرد تجزیه شده را حس می کردم. روی تنش کرمهای کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز می کردند. او کاملا مرده بود ولی چرا و چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رؤیا دیده بودم؟ آیا حقیقت داشت؟ نمی خواهم