پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب
جاودانی که مرا فراگرفته بود و به بدنه دیوارها فرورفته بود بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده به سر ببرم. با مرده او. بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است، تا من بوده ام، یک مرده، یک مرد، سرد و بی حس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگیم مربوط به همه هستیهایی می شد که دور من بودند، به همه سایه هایی که در اطرافم می لرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود. هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیرطبیعی نمی آمد. من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم؛ زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای ژستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده، دور و نزدیک، با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود، پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند. و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی می تواند از خودش شاهکاری به وجود بیاورد.
ولی من ! من که بی ذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان، چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش به یک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می کردم، یکجور ویرو شور
جاودانی که مرا فراگرفته بود و به بدنه دیوارها فرورفته بود بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده به سر ببرم. با مرده او. بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است، تا من بوده ام، یک مرده، یک مرد، سرد و بی حس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگیم مربوط به همه هستیهایی می شد که دور من بودند، به همه سایه هایی که در اطرافم می لرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود. هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیرطبیعی نمی آمد. من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم؛ زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای ژستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده، دور و نزدیک، با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود، پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند. و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی می تواند از خودش شاهکاری به وجود بیاورد.
ولی من ! من که بی ذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان، چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش به یک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می کردم، یکجور ویرو شور