نام کتاب: بوف کور
نمی شد. آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او وجود نداشت.
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را باو بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم، شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم. لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم. مثل نرومادة مهرگیاه به هم چسبیده بودیم. اصلا تن او مثل تن ماده مهرگیاه بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهرگیاه را داشت. دهنش گس و تلخ مزه طعم ته خیار را می داد. تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد می شد و این سرما تا ته قلبم نفوذ می کرد. همه کوششهای من بیهوده بود. از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم. نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من، در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد. تنش و روحش هردو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه می داد؛ ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم. حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را به من داد. روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا سایه مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود. عضلات نرم و لمس او رگ و پی و استخوانهایش منتظر پوسیده شدن بودند، و خوراک لذیذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود. من در این اطاق فقیر

صفحه 15 از 93