داغ، و استخوان دندة اسب، و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید، چیز دیگری نبود. آیا من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟ هرگز! فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ، از یک روزنه بدبخت پستوی اطاقم دیدم. مثل سگ گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند. اما همینکه از دور زنبیل می آورند از ترس می رود پنهان می شود، بعد برمی گردد که تکه های لذیذ خودش را در خاکروبه تازه جستجو بکند. من هم همان حال را داشتم، ولی این روزنه مسدود شده بود. برای من او یک دسته گل تروتازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
شب آخری که مثل هرشب به گردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیا می کاهد، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم، و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست. در این شب آنچه که نباید بشود شد. من بی اراده پرسه می زدم. ولی در این ساعتهای تنهایی، در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست، خیلی سخت تر از همیشه صورت هول و محو او مثل اینکه از پشت ابرو دود ظاهر شده باشد، صورت بیحرکت و بیحالتش مثل نقاشیهای روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود.
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، به طوری که درست جلو پایم را نمی دیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمیدانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد! و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مہتابی لاغری بود، همان چشمهایی را که بصورت انسان
شب آخری که مثل هرشب به گردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیا می کاهد، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم، و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست. در این شب آنچه که نباید بشود شد. من بی اراده پرسه می زدم. ولی در این ساعتهای تنهایی، در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست، خیلی سخت تر از همیشه صورت هول و محو او مثل اینکه از پشت ابرو دود ظاهر شده باشد، صورت بیحرکت و بیحالتش مثل نقاشیهای روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود.
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، به طوری که درست جلو پایم را نمی دیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمیدانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد! و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مہتابی لاغری بود، همان چشمهایی را که بصورت انسان