تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی، او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت - زیرا او مرا ندیده بود. ولی من احتیاج به این چشمها داشتم، و فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این به بعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم. اما افسوس! به جای اینکه این داروهای نا امیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند، به جای اینکه فراموش بکنم، روزبروز، ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه، فکر او، اندام او، صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد. چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا روی هم می گذاشتم، در خواب و در بیداری، او جلو من بود. از میان روزنه پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فراگرفته، از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود. آسایش به من حرام شده بود. چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم. نمیدانم چرا می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتۂ گل نیلوفر را پیدا بکنم؟ همانطوری که به تریاک عادت کرده بودم، همانطور به این گردش عادت داشتم، مثل اینکه نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه همه اش به فکر او بودم. به یاد اولین دیداری که از او کرده بودم. می خواستم محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم. اگر آنجا را پیدا می کردم، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم، حتما در زندگی من آرامشی تولید می شد. ولی افسوس به جز خاشاک و شن
از این به بعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم. اما افسوس! به جای اینکه این داروهای نا امیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند، به جای اینکه فراموش بکنم، روزبروز، ساعت به ساعت، دقیقه به دقیقه، فکر او، اندام او، صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد. چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا روی هم می گذاشتم، در خواب و در بیداری، او جلو من بود. از میان روزنه پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فراگرفته، از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود. آسایش به من حرام شده بود. چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم. نمیدانم چرا می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتۂ گل نیلوفر را پیدا بکنم؟ همانطوری که به تریاک عادت کرده بودم، همانطور به این گردش عادت داشتم، مثل اینکه نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه همه اش به فکر او بودم. به یاد اولین دیداری که از او کرده بودم. می خواستم محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم. اگر آنجا را پیدا می کردم، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم، حتما در زندگی من آرامشی تولید می شد. ولی افسوس به جز خاشاک و شن