نام کتاب: برادران
«چرا، زدی. خودت گفتی.» | «نگفتم. چنین چیزی نگفتم.» | به هر حال، به اعضای انجمن گفتم که ویتس در این باره به من اطمینان داده. بنابراین تصمیم گرفتیم مقداری از سهام والیونو را بخرم. ولی مشکل اینجا بود که چطوری؟ این آدم های بدبخت چطور می توانستند سهام بخرند؟ اولا سهام این شرکت هنوز به بازار عرضه نشده بود، ثانیأ کسی را نداشتیم که برود و ترتیب کار را بدهد. دوباره برگشتم پیش ویتس. گفتم: ببین ویتس، فکر میکنم تو بتوانی به ما کمک کنی، دوست و رفیق زیاد داری، یکی از آن بر و بچه های وال استریت شاید بتواند برود مقداری سهام به نام ما بخرد. قول داد ترتیبش را بدهد.» ویتس گفت: «دروغ می گوید، دروغ می گوید.» قاضی اسپایسر گفت: «خاموش، نوبت تو هم خواهد رسید.» ویتس دوباره گفت، «دروغ می گوید، دروغ می گوید.» اگر ویتس پول داشت، هیچ کس نمی دانست، بر همه معلوم بود که در زندان پولی ندارد. سلول ? در ?? فوت او خالی بود. چیزی جز مجله و روزنامه در آن دیده نمی شد. نه ضبط صوت استریو، نه پنکه سقفی؛ از کتاب و سیگار حتی اشیاء معمولی که دیگران همه داشتند خبری نبود. این هم به شایعات قوت می داد. میگفتند عمد دارد. او را آدم خسیس و پستی می دانستند که حتی یک سنت هم خرج نمی کند. شک نداشتند که پول های خود را در آن ساحل دور افتاده مخفی کرده است. .. روک ادامه داد: «بالاخره تصمیم گرفتیم قمار کنیم و سهام والیونو را بخریم. استراتژی ما این بود که هرچه داشتیم بفروشیم و پولها را یک کاسه کنیم.» | قاضی بیچ پرسید: «یک کاسه؟» صدای روک مثل صدای یک مدیر گردن کلفت بود که با یک اشاره میلیونها دلار را جابه جا میکند. «بله، یک کاسه. هر چه توانستیم از دوستان و آشنایان و بستگان قرض کردیم. خلاصه با جان کندن هزار چوب فراهم کردیم.» | قاضی اسپایسر گفت: «هزار چوب!» جمع کردن این پول در زندان چندان

صفحه 9 از 424