نام کتاب: برادران
می کردند. در کافه تریای زندان، پشت میز تاشو و فکسنی خود ایستاد، و یک توپوز پلاستیکی را که معلوم نبود از کجا آورده بود، به جای چکش روی میز کوبید. سینه را صاف کرد، بادی به غبغب انداخت، و با وقار تمام اعلام کرد: «توجه، توجه، توجه. دادگاه مقدماتی فدرال شمال فلوریدا، رسمی است. لطفأ بایستید.» هیچ کس از جایش جم نخورد؛ حاضران تمایلی به ایستادن نشان ندادند. سی نفر زندانی، جا به جا و پراکنده در صندلی های پلاستیکی کافه تریا لم داده بودند، بعضی ها نگاه بی حرکت و خیره خود را به دلقک دادگاه دوختند و بعضی هم بدون توجه به او به حرف زدن مشغول بودند، انگار که وجود نداشت. ت. کارل ادامه داد: «ای شما که خواستار عدالتید، بهتر است تنه لش خود را تکان بدهید و کمی نزدیکتر بیایید.» کسی نخندید. لحن مضحک و تحکم آمیز ت. کارل را همه می شناختند. از چند ماه قبل که دادگاه راه افتاده بود، با این لحن آشنا بودند. حالا این هم جزیی از نمایش شده بود. با احتیاط نشست. مواظب بود که دنباله کلاه گیسش با آن حلقه های پرتاب روی شانه هایش افتاده باشد؛ مخصوصا دلش می خواست همه آن طره های تابدار خاکستری را ببینند؛ بعد کتاب جلد چرمی کلفتی را که حکم کتاب قانون را داشت و برای صدور رأی به آن مراجعه می شد، گشود. کارش را خیلی جدی می گرفت. از آشپزخانه، سه مرد وارد سالن شدند. دو تن کفش به پا داشتند. یکی از آنها نان نمکی گاز می زد. سومی کفش به پا نداشت، از زانو به پایین لخت بود، پاهای بی ریخت و کج و کوله اش، بدون مو، و سوخته از تابش آفتاب از زیر ردای کوتاه دیده می شد. خال بزرگی روی عضله ساق چپش خودنمایی می کرد. اهل کالیفرنیا بود. هر سه ردایی کلیسایی، از آن نوع که گروه خوانندگان به تن می کنند، به رنگ سبز روشن با پیرایش رنگ و رو رفته طلایی پوشیده بودند. این رداها نیز از

صفحه 2 از 424