می رفتند، فقط وقت تلف میکردند و بیش از آنچه لیاقتشان بود توقع داشتند.
الیک مرد ساده ای بود، سال ها پیش همسرش مرده بود. خانه کوچکی در جرج تاون داشت که خیلی به آن علاقمند بود. در آرامش می زیست. قبلا، وقتی همسرش زنده بود، گاهی که میلشان می کشید در مجامع ظاهر می شدند و در ضیافت ها و شب نشینی ها شرکت می کردند. .
اکنون در بلت. وی می راند. به واسطه برف سبکی که باریده بود، ترافیک سنگینی ایجاد شده بود، اتومبیل ها با احتیاط می راندند. عاقبت به مقصد رسید. بدون گرفتاری وارد منطقه امنیتی سی. آیا در لانگلی شد. در محل پارکینگ مدیران، جایی برای اتومبیلش در نظر گرفته بودند؛ چه نظمی! از این بابت خوشحالی بزرگی زیر پوستش خزید و لبخند زد. دو مأمور امنیتی با لباس شخصی منتظرش بودند. یکی از آنها در اتومبیل را گشود و با وقار و ادب تمام گفت: «آقای مینارد منتظرند.» دیگری پوشه را از او گرفت. قدرت چه «تند نشستن ها» و جسارت ها که ندارد.
الیک رییس سی. آیا را هرگز در لانگلی ملاقات نکرده بود. سال ها پیش، وقتی مرد بیچاره هنوز می توانست راه برود دو بار در هیل یکدیگر را دیده بودند. اکنون تدی مینارد روی صندلی چرخدار نشسته بود. با دردی دایمی؛ هر وقت لازم می شد، حتی سناتورها هم خود به دیدارش می رفتند، در لانگلی، در آن ?? سال گذشته لیک را پنج - شش بار فرا خوانده بود، ولی مینارد مرد گرفتاری بود؛ کارهایی که به لیک مربوط می شد. که چندان هم اهمیت نداشت - توسط دستیارانش راست و ریست شده بود.
موانع امنیتی در برابر آن مرد کنگره یکی یکی برداشته می شد، او و اسکورت دونفره اش راه خود را تا قلب سر فرماندهی سی.آیا میگشودند. در آن لحظه ای که لیک به آپارتمان خصوصی که در ضمن دفتر کار و سر فرماندهی مینارد محسوب می شد رسید، قدر راست کرده بود و به واسطه اندکی غرور، احساس سربلندی می کرد. قدرت، مست کننده بود.
تدى مینارد دنبالش فرستاده بود. | درون اتاق، مکانی بزرگ، چهار گوش و بدون پنجره، شبیه انبار ذغال بود.