نام کتاب: باخت پنهان
می‌کردم: او در وال پارزو و در خانه خودش بود. باد که از یک در باز به درون می وزید، دود سیگار را به صورتم می زد و من دود را با لذت فرو می دادم. کاپیتان به صاحب بار گفت: «یادت هست که چمدان من پشت پیشخوان است؟ پس لطفاً بگویید آن را به اتاق من ببرند. بعد از ناهار من با این بچه می رویم کمی قدم بزنیم. یا، راستی، فیلم خوب سراغ نداری که نمایش بدهند؟»
صاحب بار گفت: «تنها فیلمی که الان نمایش می دهند یک فیلم قشنگ قدیمی است، به نام دختر تارزان. اما نمی دانم مناسب هست یا نه. ظاهرا دختری با یک میمون عشق بازی می کند ...»
«سانس بعدازظهر هم دارد؟»
«بله. امروز شنبه است، بنابراین یک سانسش ساعت دو و نیم شروع می شود.»
کاپیتان پیش من آمد، صورت غذا را برداشت و گفت: «نظر من این است که با ماهی دودی شروع کنیم. بعد، تو دنده خوک را بیشتر دوست داری یا کتلت بره را؟» خود صاحب بار آمد و یک نوشیدنی، که به نظرم جین - تونیک بود، و یک نوشابه گازدار، که در واقع شربت پرتغال بود، آورد. وقتی تنها شدیم، کاپیتان نطق کوتاهی برایم کرد: «یادت باشد، برای آموختن از آدم جهان دیده‌ای مثل من هیچ وقت دیر نیست. هر وقت بی پول هستی - که وقتی به سن من برسی خیلی اتفاق خواهد افتاد - هیچ وقت تا اتاقی در بار رزرو نکردی چیزی ننوش، در غیر این صورت باید بلافاصله پولش را بپردازی. پول این شربت پرتغال و جین - تونیک من در صورت حساب غذا نوشته می شود، بعد هم به کرایه اتاق اضافه خواهد شد. در آن لحظه حالیم نشد او چه می گوید. بعدها بود که دوراندیشی های کاپیتان را درک کردم، و فهمیدم که به

صفحه 9 از 196