نام کتاب: باخت پنهان
با الوارهای انبار یک قایق ساخت و به طرف دریا روانه اش کرد. کانال البته، رودخانه نبود، اما مطمئنا به یک رودخانه ختم می شد، زیرا - این را از درس جغرافی یاد گرفته بودم - ما بر روی یک جزیره زندگی میکنیم و رودخانه سرانجام سر از دریا در می آورد. می توانستم از پیراهنم بادبان بسازم، اما مشکل آذوقه یک سفر طولانی هم بود ...
غرق تفکراتم بودم که کاپیتان از سوییس کاتیج بیرون آمد و به طور غیر منتظره ای از من پرسید: «هیچ پول داری؟»
آنچه را که از پول تو جیبی هفته پیشم باقی مانده بود شمردم که مدیر شبانه روزی همیشه آن را در روزهای یکشنبه به ما می داد - شاید به خاطر این که در این روز همه مغازه ها بسته و از حیطه وسوسه خارج بودند؛ حتی بوفه مدرسه نیز یکشنبه ها باز نبود. مدیر اصلا متوجه نبود که یکشنبه چه فرصت مناسبی برای فعالیت های اقتصادی پیچیده، پرداخت قرض‌ها، تصفیه بدهی های اجباری، محاسبه سود و در معرض فروش گذاشتن اموالی که دیگر موردنیاز نبودند، فراهم میکند.
به کاپیتان اعلام کردم: «سه شلینگ و سه پنس و نیم.» در آن روزها که هنوز سیستم اعشاری باب نشده بود و ارزش پول نسبتا ثابت بود، این مقدار پول مبلغ کمی نبود. کاپیتان به می فروشی برگشت و من شروع کردم به فکر کردن درباره این که در سفر دریایی ام کدام پول خارجی را باید همراه ببرم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که احتمالا سودمندترین پول پزو خواهد بود.
کاپیتان وقتی برگشت توضیح داد: «صاحب کافه پول خرد نداشت.»
فکر کردم که شاید او خودش پول نداشت، اما وقتی گفت: «و حالا برویم یک ناهار عالی در سوان بخوریم» فهمیدم که اشتباه می کردم. حتی خاله‌ام نیز مرا به سوان نبرده بود: همیشه با ساندویچ هایی که در خانه

صفحه 7 از 196