نام کتاب: باخت پنهان
گفتم: «تقریبا ظهر است.» چای و نان و مربای صبحانه در ساعت هشت هیچگاه مرا سیر نمی کرد.
«من، تا ساعت یک نشود اشتهایم باز نمی شود، اما تشنگی همیشه لااقل نیم ساعت قبل از غذا به سراغم می آید . به هر حال ساعت دوازده برای من وقت مناسبی است . اما تو را نمی شود به بار برد، خیلی کوچکی.»
سرتا پایم را برانداز کرد. «مطمئنا راهت نخواهند داد. خیلی کوچولونما هستی.»
بدون این که اشتیاقی نشان بدهم، به عنوان پیشنهاد گفتم: «می توانیم برویم بگردیم.» چون گردش روزهای یکشنبه از اجبارهای زندگی در مدرسه بود و غالبا کشتار چند عمالقه را به دنبال داشت.
«کجا؟»
«خیابان اصلی یا چمنزارهای اطراف یا قصر هست.»
«به نظرم، وقتی از ایستگاه بر می گشتم، یک می فروشی به نام سوییس کاتیج دیدم.»
«بله، کنار کانال است.»
«فکر میکنم می توانم بهت اطمینان کنم که بیرون می مانی تا من بروم و یک جین - تونیک بنوشم و بیایم. زیاد طول نمی کشد.»
با وجود این تقریبا نیم ساعت رفت و حالا که عقلم می رسد می بینم که بایستی حداقل سه تا جین - تونیک بالا رفته باشد.
من در کنار یک انبار چوب که در آن نزدیکی بود پرسه می زدم و علف های هرز کانال را تماشا می کردم. خیلی احساس خوشبختی می کردم. از پیدا شدن کاپیتان اصلا حیرت زده نبودم، آن را می پذیرفتم. این اتفاق، درست مثل یک روز خوش در وسط دو هفته بارانی اتفاق افتاده بود. خودش دلیل خودش بود. پیش خودم فکر میکردم آیا می شود

صفحه 6 از 196