نام کتاب: باخت پنهان
داشت که به لباسش خوب می آمد. من زیردامن پالتویش را نگاه می کردم اما دمی ندیدم و با این حال خیالم راحت نشد. او را پیش از روز تدفین مادرم زیاد ندیده بودم و بعد از آن نیز زیاد ندیدم، چون به ندرت به خانه من می آمد . البته اگر بتوان آپارتمان نیمه مجزای لوری یرز در نزدیکی پارک ریچموند را، که بعد از مرگ مادرم آنجا زندگی می کردم، خانه نامید. اکنون مطمئنم که در مراسم صرف غذای پس از تدفین بود که پدرم آن قدر به خاله ام شری داد تا این که قول گرفت در ایام تعطیلات مدرسه مرا در خانه اش نگه دارد.
خاله ام زنی با محبت اما بسیار خسته کننده بود و جای تعجب نداشت که هیچگاه ازدواج نکرده بود. او نیز در موارد نادری که از پدرم صحبت می کرد لفظ شیطان را در مورد او به کار می برد و من، گرچه از او می ترسیدم، نوعی حس احترام نسبت به او پیدا کردم، زیرا داشتن یک شیطان در خانواده، گذشته از هر چیز، نوعی تشخص بود. فرشته را می بایست به عنوان موجودی قابل اعتماد پذیرفت، اما شیطان، به روایت کتاب دعای من، «دنیا را مثل شیری غرنده در می نوردید.» این گفته مرا به این فکر وا می داشت که شاید به این دلیل است که پدرم بیشتر وقت خود را در آفریقا می گذراند تا در ریچموند. حالا که سال ها از آن زمان گذشته است، از خودم می پرسم آیا او، به شیوه خاص خود، مرد خوبی نبود، در حالی که تردید دارم این صفت را به کاپیتان، که مرا در بازی نرد از پدرم برده بود، نسبت دهم.
کاپیتان از من پرسید: «حالا کجا برویم؟ انتظار نداشتم تو به این راحتی از مدرسه آزاد بشوی. فکر می کردم که باید یک عالمه کاغذ امضا کرد - تجربه به من یاد داده که تقریبا همیشه کاغذ هایی باید امضا شود.» و اضافه کرد: «برای ناهار خیلی زود است.»

صفحه 5 از 196