نام کتاب: باخت پنهان
هم که نروی چیز زیادی از دست بدهی.» با قدم های بلند و بی صدا به سوی کلاس راه افتاد. پوتین هایش - همیشه پوتین می پوشید - بیش از یک دمپایی روفرشی صدا نمی داد.
کاپیتان پرسید: «آن تو چه خبر است؟»
گفتم: «فکر میکنم دارند *عمالقه* را قتل عام میکنند.»
«تو از قبیله عمالقه هستی؟»
«بله»
«پس بهتر است در برویم.»
او غریبه بود، اما ازش هیچ ترسی در دلم احساس نمی کردم. غریبه ها خطرناک نبودند. آنها قدرتی مثل مدیر یا همکلاسهایم نداشتند. آدم غریبه دایمی نیست. می توان به راحتی از شر غریبه خلاص شد. مادرم چند سال پیش مرده بود . حتی نمی توانستم بگویم دقیقا کی مرده بود؛ برای بچه ها زمان با شتاب دیگری می گذرد. او را در بستر مرگش، آرام و رنگ پریده مثل عکس روی قبر، دیده بودم و هنگامی که طبق تشریفات پیشانی اش را بوسیدم و او واکنشی نشان نداد، بی آن که زیاد غمگین شوم، فهمیدم که پیش فرشته ها رفته است. آن موقع، که هنوز به مدرسه نمی رفتم، تنها ترس من از پدرم بود که به قول مادرم، مدت ها بود که در صف مخالفین ملکوت اعلی، که اکنون مادرم به آنجا پیوسته بود، خدمت می کرد. خیلی علاقه داشت که بگوید: «پدرت شیطان است.» و هنگام گفتن این حرف چشم هایش ناگهان، مثل شعله ور شدن اجاق گاز، می درخشیدند و خستگی نگاهش از بین می رفت.
یادم هست که پدرم سرتاپا سیاه پوش به مراسم تشییع آمد؛ ریشی
Amalekites قبایل چادرنشینی که در زمان شائول و داود به دست قوم بنی اسرائیل قتل عام شدند. م

صفحه 4 از 196