که کاپیتان با چشم های قهوه ای، مهربان و بنابر آنچه که بعدها از این و آن شنیدم، غیر قابل اعتماد خود نگاهم میکند. موهایش به قدری سیاه بود که گویی رنگش کرده اند و بینی دراز و نوک تیزش مرا به یاد قیچیای می انداخت که با تیغه های اندکی از هم باز آماده چیدن سبیل نظامی اش بود. احساس کردم که چشمکی به من زد اما نمی توانستم باور کنم. طبق تجربه من فقط بزرگترها به همدیگر چشمک می زدند.
مدیر گفت: «باکستر، این آقا از شاگردان قدیمی مدرسه است. می گوید که همدوره پدرت بوده.»
«بله، آقا»
«اجازه گرفته است امروز بعد از ظهر تو را به گردش ببرد. یادداشتی از پدرت برای من آورده، چون امروز هم نیمه تعطیل است، بنابراین دلیلی نمی بینم اجازه ندهم، اما ساعت شش باید برگردی به خوابگاه آقا هم قبول کرده اند.»
«بله، آقا.»
«حالا می توانید بروید.»
برگشتم و به طرف کلاسی که می بایست در این ساعت آنجا می بودم راه افتادم.
«باکستر سه، منظورم این بود که می توانی با این آقا بروی. این ساعت چه درسی داری؟»
«تعلیمات، آقا.»
مدیر به کاپیتان گفت: «منظورش تعلیمات دینی است.»
نگاه خشم آلودی به کلاس، در آن سوی حیاط، انداخت که سر و صدای زیادی از آن به هوا بلند بود، و جبه سیاهش را از نو روی شانه هایش کشید. «با این سر و صداهایی که می شنوم فکر نمیکنم کلاس
مدیر گفت: «باکستر، این آقا از شاگردان قدیمی مدرسه است. می گوید که همدوره پدرت بوده.»
«بله، آقا»
«اجازه گرفته است امروز بعد از ظهر تو را به گردش ببرد. یادداشتی از پدرت برای من آورده، چون امروز هم نیمه تعطیل است، بنابراین دلیلی نمی بینم اجازه ندهم، اما ساعت شش باید برگردی به خوابگاه آقا هم قبول کرده اند.»
«بله، آقا.»
«حالا می توانید بروید.»
برگشتم و به طرف کلاسی که می بایست در این ساعت آنجا می بودم راه افتادم.
«باکستر سه، منظورم این بود که می توانی با این آقا بروی. این ساعت چه درسی داری؟»
«تعلیمات، آقا.»
مدیر به کاپیتان گفت: «منظورش تعلیمات دینی است.»
نگاه خشم آلودی به کلاس، در آن سوی حیاط، انداخت که سر و صدای زیادی از آن به هوا بلند بود، و جبه سیاهش را از نو روی شانه هایش کشید. «با این سر و صداهایی که می شنوم فکر نمیکنم کلاس